زودپز

قدرت مظاهری

قدرت مظاهریقدرت مظاهری:
خاله خانم اخم کرد و با صدای خسته ای گفت: « اینجوریام که می گید، نیس. زودپز من مال پنجاه سال پیشه. علیمراد خودش خرید. فردای عروسی مون بود که خریدش. اومد خونه و گفت عشرت زودپز خریدم برات. چه ذوقی می کرد خدابیامرز. بعد اولین کله پاچه رو خودش بار گذاشت توش. چقدم خوشمزه شده بود. مزه اش هنوز زیر زبونمه. انگار همین دیروز بود… می خوام بگم از پنجاه سال پیش تا حالا تکون نخورده ماشاالله. عین ساعت کار می کنه هنوزم. چرا! چون می رسم بهش. مخصوصاً به سوپاپش. یه فس فس کوچیک که می کنه، می دوم طرفش. فس فس یعنی نیگام کن، سر بزن بهم، توجه کن بهم که نترکم، منفجر نشم. گذاشتنش واسه همین دیگه خاله. اگه نیازی نبود بهش، ورش می داشتن. اونم دیگه نمی شد زودپز. می شد دیگ. می شد قابلمه…»

بعد نفسی تازه کرد و ادامه داد : « مقصر خودشه فرحناز. اینقده پشت گوش انداخته، اینقده چپونده تو گوشش این ماسماسکا رو و لم داده یه گوشه که صدای فس فس که هیچی، جیغ هم اگه می کشید زودپز زبون بسته، نمی شنید. حالا که ترکیده و آش و لاشش کرده، داد و هوارش رفته هوا که فرهاد جنس نامرغوب خریده! جل الخالق. تو نرسیدی بهش، تو گوشاتو سنگین کردی با این چپون چپونیا، تو خواب بودی و نشنیدی فس فسشو، حالا فرهادو تقصیرکار می‌کنی!؟» بعد چایش را که سرد شده بود، هورتی کشید بالا و گفت: «یه خیرات کن. قربونی ئی، چیزی. همین که بلا گذشته از سرت، هزار هزار شکر داره. با خودش می ترکوندت چی؟ حالا افتاده بودی زیر یه خروار خاک سرد و داشتن با انگشتاشون می کوبیدن رو سنگ سیاهت…»

خاله باقی چای سرد توی استکان را گذاشت توی نعلبکی و گوش خواباند به صدای کهنه خر دوره گردی که از دور می آمد: « … روی کهنه، می خریم. مس کهنه، می خریم. آهن کهنه، می خریم… »
صدا نزدیک و نزدیک‌تر می شد…

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.